تیرداد :: 84/6/7:: 1:4 صبح
سیال و پرحرارت ونیلی ونرم و ناز
دریا روان به بستربی های و هوی سنگ
می ریخت قطره های درشتش چه بی درنگ
جنگل پر از نسیم
انگشتکان پاک درختان سوی خدا
معجون سبز ریخته در بطن شاخه ها
حیوان تپیده در غرایز مسموم و ناپسند
از خویش شاد
سرخوش پرندگان خوش آواز مست چشم
پرهایشان به معرض بی انتهای باد
اما دریغ…
انسان نشسته بود
از اشتیاق مهلک عصیان به چشمش اشک
از خویش خسته بود
پیوند او
گویی که با تمام خدایان گسسته بود …
تیرداد :: 84/5/23:: 2:31 عصر
تورا خوردند ،
ومرا نیز،
واستخوانهایمان را زیر دندان کشیدند .
اما تو برخاستی . نگاهی تند به اطراف کردی .
من مرده بودم .
مرا خورده بودند و تو برخاستی و دست در دستی که هردویمان را به ولع به نیش کشیده بود گذاشتی .
و من همچنان مرده بودم .
من ، من ، خودم دیدم ......تراهم خورده بودند ، ولی ......
تیرداد :: 84/5/20:: 6:38 عصر
مانند ماه خنک بال آسمان
مرطوب می کنم تمام دهان ستاره را
من ماه نیستم
اما به چشم شب به تماشا نشسته ام
خود پیچی از خراش پلنگان پاره را
من بره نیستم
اما به چشم ساعد پیوند ترد خویش
دربطن پوزخند
تصویر می کنم
جنجال گرگدانی دور از شماره را
من سنگ نیستم
لیکن چو تیز گاه شیشه بدانگاه بد شکست
خش می کشم به سر
این سنگهای یاغی خاموش خاره را
آرام مثل شعله و ساکت مثال باد
بی آب مثل ابر و سیه روز مثل باغ
با چشمها که چشمه گمگشته گشته اند
خاموش و کور به ماتم نشسته ام
جشن بهار کشان دوباره را .......
تیرداد :: 84/5/13:: 9:28 عصر
قرنها پیش روی دیوارهایتان اعلامیه چسباندم :
غرورم فوت شده بود
حالا ، به عزای سیاه هزار ساله گم گشتگی نشسته ام
چه کسی بود که غرورم را محترمانه ذبح کرد ؟
درود بر انحصار
درود بر صندلی برقی
کشتندش......
تیرداد :: 84/5/9:: 5:31 عصر
بگذار سیلی بزنم
بگذارسیلی بزنم همانهارا که مسالمت ارجمند را مسخره می کنند
بگذار آب دهانم را ، دهان تَف کرده ام را به تشریفاتی سزاوار به سویشان پرتاب کنم که اینسان مبانی آداب را در این شبهای مسموم خرف سرنگون نکنند
واصلا بگذار بگویم که حیثیت ادب را درک نکرده اند ، برای چه درک کنند ؟
نیازشان مگر چهارکلام انسانیت است که مودب مئابی را یاد بگیرند ؟
یا مگر می دانند که در کتابهای لغت رهایی چه نوشته اند که بخواهند قواعد قرائت وقار را از بر کنند .
چه می دانم ...چه می دانم . تمام آرشیوهای مظلوم ذهنم پیغام سرشاری از سئوال را می دهند ودیگرمکانی نیستتا آنچه بی پاسخ است را بر میخ آهنین تعلیق آن یا بر ستون استوار پاسخ صحیحش بیاویزم ...
کلمات هم ریشخندم می کنند...
ودر تراکم منکوب این همه جمله ابراهیم وار به خویش نگاه می کنم ، شاید روزی دیگر نخواهند فرزندانم را که میراث شعور منند سر ببرم !
نمی دانم چه بگویم . و همچنان به مصداق چهارپایی که به محظور گل فرومایگی را امتحان می کند در تقلای گریز ایستاده ام و تمام اندامم را به کار برده ام تا فقط یاری دهندم که پاسخ گوی تمام پرسشهای خاک خورده درونم باشم .
اما ، عجب است ، پاسخهایم یا پاسخهایشان همه مسمومند . بوی کلیشه بنیانشان را سست کرده . پاسخ های مکفور تکراری گلویم را مثل طناب قطوری می چسبند و ول نمی کنند .
گاه خسته می شوم و به پناهگاه هرچه باداباد می گریزم ! اما.. دیری نمی پای که آنچنان جنون پرسش به سراغم می آید که گویی آتش در پیراهنم می ریزند .
شاعر نیستم که دست آویبز خط و خال قافیه گردم ، اما عجیب از قافیه این عصیان می هراسم که آتشی استن دایره وار که آزادی و درستی را منحصر کرده است .وباد حماقت کبیری که به غبغب کذایی اش افتاده ، این غول نژند خفقان ! بیشترکفرم را به قیام دعوت می کند .
آه که کسی نیست تا خستگی هایم را برایش تعریف کنم و کسی که اشکهایم را ....نه ، اشکهایش را شیشه کنم و به تماشاخانه های باستانی بسپارم و زیرشان را مشروح تشریح آن آهها که این اشکها را بیرون داده اند بکنم .
وه ! چه حرکتی بود که در خیال خودم مثل ابری پاره شد ؟
نمی دانم شاید گزافه گفته باشم ، اما ، به حقیقت تنهایی میان این همه شمشیر که به دسته هایشان هم اعتمادی نیست مثل آتش سرخ که پشت دست متنبهی می گذارند ، روح را می سوزاند .
اما چه باید کرد ؟
ما همیشه مجال نداران واقعی این مسابقه ایم .
از همان آغاز کرنومتر هایمان را نگه داشته اند . اما اینکه چه باید بکنیم با این همه اندیشه خسته ؟ نمی دانم .
شاید روزی اگر شبها سفید شود ما هم پاسخی برای آن همه بایگانی خاک خورده بیابیم .....
راستی اکبر هنوز نفس می کشد .......
زنده باد مرد ، زنده باد خودمان ، و زنده باد تمام نفسهایی که به ترقی بازدم می گردند.....
تیرداد :: 84/5/3:: 6:24 عصر
یک دست بر ستاره
دستی به گردن فانوس
من به کوچه مایوس وحدت گریخته ام
چشمی به راه
وآن یکی به اقیانوس اَرس
وپاها مصداق قاطع سستی اند
یک دهان
به وظیفه مجسم ابراز گشوده
ویک شریعت مذبوح ، گوسفندوار
مشغول سبزی پرچین نرم مغز من است.
و روح برقله های فتح...
آغوش گرسنه من باز
و خداوندی که به یک آغوش بسنده نیست !
و اندیشه ای که بیش از این را می خواند
ومن
روبروی یک خدای
به کاویدن خدایان نشسته ام !!!!!!!!
تیرداد :: 84/4/29:: 3:51 عصر
حالا که کبوترانتان قار قار می زنند ،
من آهسته دهان را به گوشتان نمی چسبانم ، فریاد می زنم :
آهای ،متفرق شوید !
قانون زنجیر گسیختگی است….
لیست کل یادداشت های این وبلاگ