سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باتو نفس می کشم ، گالی ...
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:1بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:52597

تیرداد :: 84/4/26::  4:55 عصر

با مهدی اخوان ثالث ، که شاهکار حرف تمام دوران است ...

گواهینامه سرما

هرچه می خواهم که بگریزم توانم نیست

دست سرما زجر در آغوش تنگ خاک می ریزد

شعله مفلوک بی هُرَست گرماپیچ آتشهای باران سوز اشعارم گواهم باش !

ای جوان مردان استثنایی خورشید

یاد دارم صبح بوران را که خنجرهایتان مسرور

گوش سرمای هوای ناجوانمردانه سرد

 شامگاهان بسی سر در گریبانی معلول زمستان را

چه با تکریم می برید !!

ای خنک دوشیزگان تن سپید ماه

می برم از یاد هرجا را که انگشتان از آتش گناه آلودتان مستور

 بر زلف رباب و چنگ می رقصید

آن زمان دستان خورشیدانه من تشنه پیوند گرما بود

دست شرم آویز برگ بید

حلقه می گردید بر گردن پریشان باد کولی را

سکه می آویخت بر دامن پریشان باد کولی را

سیب سرخ اشتیاق از دست یارم جست

بر کلک درخت مهربان آویخت

برق تندی از دوچشمم جست

روز و شب چونان که با هم سخت یکسان است با هم سخت در آمیخت

کودک رود آخرین معراج را در دامن دریا تماشا کرد

بر خلاف عرف دریا واژگون بر آسمان پیچید

ماه پایین آمد و آغوش خود را بر پلنگ بی نوا بخشید

کاروانهارا نوای زشت اشتربان نا میمون عقب می راند

روز جای شب سپهراز کوکبان باکره لبریز می گردید

شامگه خورشید

بی ابا بر فرق رنگ آلوده افلاک می تابید

همچنان پیچیده من در تنگنای اضطراب رعد

همچو وضع ابر

سرنوشتم رشته ای تابیده از الیاف نحس و سعد

لیکن از باران صدایی در نمی آمد

ابرها خاموش

سرها در گریبان

قفل دندانها به هم محکم

دلبران لولیده در آغوش تنگ هم

بغضها در تنگنای نای ها مرموز پیچیده

"شاهکار حرف"

در کنار خوابگاه گرم فردوسی به طرزی خوب خوابیده

سنگ او از گفته ها لبریز

گاهی از ناگاه

زیر آبستن دهان ابران مشکین روح باران خیز

با طمانینه صدایش را به گوشم ریخت

"پادشاه فصلها پاییز" :

چاره ای باید

نک خداوند فصول است این ،" زمستان" است می آید ...


تیرداد :: 84/4/23::  9:59 عصر

دندانم را شکست ....سفتی کلماتش!

 

شعار بس است . خسته شدم بسکه شعار فریاد زدم .

خسته شدم از بس شعارهای خودم ودیگران را خاک خورده و باد دیده روی دیوارها دیدم .

دفترم وا می شود ، اما ستاره ای از ذهنم صعود نمی کند که به فرجام ناشکیب جوهر خودکار به نزول مقدس ماندگار کاغذ بنشیند .

نشسته ها هم همه پریده اند .

دیشب می گفت : نمی دانم چه شد ، یکدفعه شد ، انگار که خواب یا ...

گفتم : مهلت به یاخته های ذهنم بده ، تا جوابت بگویم که بیماری خیلی بد است .

هنوز تب دارم ولی با مهلت پاسخش دادم :

وقتی سر خوشی به جنازه کشتگان دشمن اسب می تازانی .

آه ، اگر دشمن خودت باشی چه ؟

آنگاه باید بزرگوارانه از " کافکا " استغاثه بجویی ، یا چه می دانم باید مثل آن یکی دیگر ، دست به دامان شیر فلکه گاز شوی ، تا ششهایت را منبسط کند و آنگاه ....

جواب فرصت دار من یک راس و یک قعر داشت .

جسور، گستاخانه بر مرده دشمن پای اسب می کوبد که یعنی پیروز است .

شاید هم پیروز است .

اما ، اما اگر خود یکی از مردگان می بود چه ؟

می توانست حق این را داشته باشد تا التماس کند که بر جنازه اش اسب نتازانند ؟

ولش کن ...

خلاصه ، من به لبخندهایی که فقط خودم خبر داشتم با شبرنگهای جفتی سیاهی که زیر ابروانم نور منعکس می کرد ، فکر می کردم تشریح پر شوکتی کرده ام

اما ناگهان لبخند او از پشت تمام ادیسون و گراهام بل و دیگرودیگرودیگر به مهابت بلند شد .

گفت :

من اگر دشمنم را کشته خود می دیدم ، از او عاجزانه درخواست می کردم که جان عزیزت بلند شو دو باره رو در رویم بایست .

ومن بعد از این جمله دیگر تب نداشتم ....

 


تیرداد :: 84/4/21::  7:44 صبح

برای " جمشید " که در سوکش به خاک نشسته ام ....

 

....وانگار که خاموشی جهان را متزلزل کرد .

وانگار که سیاهی برازنده ترین لباس روزهای تند گذر من بود.

وانگار که ستاره ها به سقف آسمان چسبیده نماز مرگ می خواندند.

ومن هنوز خواب بودم .

در رویایم با هم گیلاس پر می کردیم و به سلامتی زندگی می نوشیدیم .

من چه می دانستم ؟

من چه می دانستم که زندگی چندی است با تو خداحافظی کرده ؟

اصلا روز ، روز مرگ بود .

و زنگ تلفن مثل همیشه نبود .

بوی مرگ می داد .

پاسخ که دادم تمام جغدها مسخره ام کردند.

وبه منِ بی تو خندیدند .

ومن ....

ومن سست شده بودم .

آسیمه سر ، مثل کودکی که خواب دیو دیده باشد برخاستم , اما...

اما دیری بود که تو رفته بودی .

و چشمهایم هنوز بهانه ات را می گرفت .....................


تیرداد :: 84/4/19::  2:16 عصر

قصه یک بازگشت خوب

بی صدا خندیدو نا آرام

قطره اشکی را که در خاموشی مغموم چشمش داشت

نرم نرمک بر زمین افشاند

لحظه ای لرزید

گامهایش را سبک تر کرد

ناگه ماند

من هنوزاندیشه ساعات پیشین را به سر می پروراندم سخت

یاد روزی را که گفتم: دوستت دارم

یاداکنون را که می بندد چه معصومانه از تصویر چشمم رخت

شاخه ها آویزناک از جنگل مسحور موهایش فراوان بود

گامهایش سخت

اما گوشه چشمش همیشه قطره اشکی گرم پنهان بود

لحظه ای برگشت

چهره ام از کهکشان بی ریای چشمهایش غرق حسرت گشت

پیکرم خشکید

هیکل سنگین خود را

روی زانوهای مغلوب اولین بار است این سان تاب نتوانم

آه خداوندا نمی دانم نمی دانم ...

صورت ازمن بازگرداندو قدم را تند تر برداشت

نا امیدی را به من بخشید

تخم ترس از هجر را در اندرونم کاشت

باخود اندیشیدم ای عاشق مبادا بی صدا باشی

خویش را کشتم

به خود گفتم مبادا بعداز او از او جداباشی

غرقه در افکار ناموزون خدا را باز می خواندم

تلخ می دیدم که او می رفت و من در خویش می ماندم

زندگی منشور نا متبلور رنج است...

این شعار از ذهن من بگذشت

باز مختل گشتم از آغاز

فکراو با ذهن من برگشت

ذهن من از او خیالاتی وزین می بافت

باز تنها ماندم و او در خیالم راه می پیمود

همچنان او دور تر می شد

رفت تا رنگ سیاهی یافت

دیگراز امید او نومید می گشتم

خویش را در حسرتی مردود و دهشتناک و شمع آگین می آغشتم

ناگهان دستی به شانهایم فرو آویخت

برگشتم

چهره اش را خوب رو در رو نگه کردم

ای خدا بر من ببخش ای وای بر من من گنه کردم

سیب سرخی را که با نر مین دامن برق می انداخت

درکف لرزانک دستان من بگذاشت

تخم دیگر کاشت

درمیان بهت

مطمئن بودم که بیدارم

ناگهان چشمان خود را خنده باران کرد

گفت با من:

دوستت دارم ...


تیرداد :: 84/4/16::  6:58 عصر

 

من ،

هرگزآرزونکرده ام که کسی بد باشد

من،

هرگز خواب ندیده ام که رویا به مسخ حقیقت بپیوندد

من،

هرگزنخواسته ام وقتی دریا گسترده است ،

تشنگی را آزمایش کنم

من،

هرگز دهان از تعجب به ارتفاع کوه نگشوده ام

آنگاه که دره ی قعرفروتنی روح خود را دیده ام

من،

چه می دانم،

من هیچوقت به حیثیت آنچه که بوده ام تنگ چشمی نکرده ام

که دیگران به آنچه نبوده اند گشاده دستی دارند

و تو،

آه ، واین تو ،

این دو حرفیِ مرموز

این کلمه مصلح که پیوند زاست

آنچه کرده ای به نکردن چربیدنی است

وتو ،

به استهلاکهایی دامن بخشیده ای که من جز استعدادشان ندیده ام

وتو ، تو ، تو ،

مرا به دست آن بادهایی داده ای

که روحهای سرگردانشان به شفافیت نسیم خدشه می اندازد

از همان بادها که گاه و بی گاه از سرکوچه تا ته کوچه را،

همه زمین را،

همه دیوار را ، سرخ می کند

وتو،

ببین ، ببین با من چه کرده ای

با کسی که غبار سر پلکت را می بوسیده چه کرده ای

وتو،

وهمه اش تو ،

و خسته کنندگی ها همه از تو آغاز می گردند

وشاید برای خستگی ها التیامی نباشد

ومن،

من همه " توانستن" هایم را و "خواستن" هایم را

به استقبال " نا توانی" ها و "بی ارادگی" ها فرستادم

وتو به ناتوانی هایم

به بی ارادگی هایم

به تنهایی هایم

به دردهایم

به سرفه هایم

وبه تمام آلودگی هایم

گفتی ،

نه ، نگفتی ، دستور دادی

که به بدرقه قاموس خوب من بروند

وحتی خودت برای اینکه پایت بر روی پای دیگرت به خواب فرورفته بود

به احترام شکستن من از جایت هم برنخاستی

ومن فقط با آستین خیس می گذشتم

وباهمین قانون است

که نجات خود را در مرگ باشکوه خود می بینم

تو باید زندگی کنی

تو ...

هیچ ،

دیگر بس است ...

 


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

52597

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
باتو نفس می کشم ، گالی ...
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::اشتراک::