دير است گاليا...................
چه کسي بود که غرورم را محترمانه ذبح کرد ؟.....
اااااااا
have fun
babye
انسان نشسته بود
از اشتياق مهلك عصيان به چشمش اشك
از خويش خسته بود
پيوند او
گويي كه با تمام خدايان گسسته بود … .
خسته ام- اشك - خفگي ليك كتمان
انسان بلند شد،
با نبض خويش روح زمان را نظاره كرد.
در دمدماي آمدن شمس تابناك،
آنگه كه جان هنوز تجلي توان گرفت،
از صبح خوابناك!
از عمق جان خويش،
آواز سر گرفت،
تا پچ پچ و نواي همه جنگل خروش،
از وحشت حقيقت ناباور صدا ، ساكت شد و خموش.
انسان نظاره كرد،با جرات دوباره از ايمان خويشتن،
راه دوباره يافت،تا بگذرد براي رسيدن به انتها، از جان خويشتن.
سلام
مطالب زيباي شما را خواندم. برايت ارزوي توفيق دارم. سري به ما بزن