سیال و پرحرارت ونیلی ونرم و ناز
دریا روان به بستربی های و هوی سنگ
می ریخت قطره های درشتش چه بی درنگ
جنگل پر از نسیم
انگشتکان پاک درختان سوی خدا
معجون سبز ریخته در بطن شاخه ها
حیوان تپیده در غرایز مسموم و ناپسند
از خویش شاد
سرخوش پرندگان خوش آواز مست چشم
پرهایشان به معرض بی انتهای باد
اما دریغ…
انسان نشسته بود
از اشتیاق مهلک عصیان به چشمش اشک
از خویش خسته بود
پیوند او
گویی که با تمام خدایان گسسته بود …