من ،
هرگزآرزونکرده ام که کسی بد باشد
من،
هرگز خواب ندیده ام که رویا به مسخ حقیقت بپیوندد
من،
هرگزنخواسته ام وقتی دریا گسترده است ،
تشنگی را آزمایش کنم
من،
هرگز دهان از تعجب به ارتفاع کوه نگشوده ام
آنگاه که دره ی قعرفروتنی روح خود را دیده ام
من،
چه می دانم،
من هیچوقت به حیثیت آنچه که بوده ام تنگ چشمی نکرده ام
که دیگران به آنچه نبوده اند گشاده دستی دارند
و تو،
آه ، واین تو ،
این دو حرفیِ مرموز
این کلمه مصلح که پیوند زاست
آنچه کرده ای به نکردن چربیدنی است
وتو ،
به استهلاکهایی دامن بخشیده ای که من جز استعدادشان ندیده ام
وتو ، تو ، تو ،
مرا به دست آن بادهایی داده ای
که روحهای سرگردانشان به شفافیت نسیم خدشه می اندازد
از همان بادها که گاه و بی گاه از سرکوچه تا ته کوچه را،
همه زمین را،
همه دیوار را ، سرخ می کند
وتو،
ببین ، ببین با من چه کرده ای
با کسی که غبار سر پلکت را می بوسیده چه کرده ای
وتو،
وهمه اش تو ،
و خسته کنندگی ها همه از تو آغاز می گردند
وشاید برای خستگی ها التیامی نباشد
ومن،
من همه " توانستن" هایم را و "خواستن" هایم را
به استقبال " نا توانی" ها و "بی ارادگی" ها فرستادم
وتو به ناتوانی هایم
به بی ارادگی هایم
به تنهایی هایم
به دردهایم
به سرفه هایم
وبه تمام آلودگی هایم
گفتی ،
نه ، نگفتی ، دستور دادی
که به بدرقه قاموس خوب من بروند
وحتی خودت برای اینکه پایت بر روی پای دیگرت به خواب فرورفته بود
به احترام شکستن من از جایت هم برنخاستی
ومن فقط با آستین خیس می گذشتم
وباهمین قانون است
که نجات خود را در مرگ باشکوه خود می بینم
تو باید زندگی کنی
تو ...
هیچ ،
دیگر بس است ...