سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باتو نفس می کشم ، گالی ...
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:5بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:52692

تیرداد :: 84/4/19::  2:16 عصر

قصه یک بازگشت خوب

بی صدا خندیدو نا آرام

قطره اشکی را که در خاموشی مغموم چشمش داشت

نرم نرمک بر زمین افشاند

لحظه ای لرزید

گامهایش را سبک تر کرد

ناگه ماند

من هنوزاندیشه ساعات پیشین را به سر می پروراندم سخت

یاد روزی را که گفتم: دوستت دارم

یاداکنون را که می بندد چه معصومانه از تصویر چشمم رخت

شاخه ها آویزناک از جنگل مسحور موهایش فراوان بود

گامهایش سخت

اما گوشه چشمش همیشه قطره اشکی گرم پنهان بود

لحظه ای برگشت

چهره ام از کهکشان بی ریای چشمهایش غرق حسرت گشت

پیکرم خشکید

هیکل سنگین خود را

روی زانوهای مغلوب اولین بار است این سان تاب نتوانم

آه خداوندا نمی دانم نمی دانم ...

صورت ازمن بازگرداندو قدم را تند تر برداشت

نا امیدی را به من بخشید

تخم ترس از هجر را در اندرونم کاشت

باخود اندیشیدم ای عاشق مبادا بی صدا باشی

خویش را کشتم

به خود گفتم مبادا بعداز او از او جداباشی

غرقه در افکار ناموزون خدا را باز می خواندم

تلخ می دیدم که او می رفت و من در خویش می ماندم

زندگی منشور نا متبلور رنج است...

این شعار از ذهن من بگذشت

باز مختل گشتم از آغاز

فکراو با ذهن من برگشت

ذهن من از او خیالاتی وزین می بافت

باز تنها ماندم و او در خیالم راه می پیمود

همچنان او دور تر می شد

رفت تا رنگ سیاهی یافت

دیگراز امید او نومید می گشتم

خویش را در حسرتی مردود و دهشتناک و شمع آگین می آغشتم

ناگهان دستی به شانهایم فرو آویخت

برگشتم

چهره اش را خوب رو در رو نگه کردم

ای خدا بر من ببخش ای وای بر من من گنه کردم

سیب سرخی را که با نر مین دامن برق می انداخت

درکف لرزانک دستان من بگذاشت

تخم دیگر کاشت

درمیان بهت

مطمئن بودم که بیدارم

ناگهان چشمان خود را خنده باران کرد

گفت با من:

دوستت دارم ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

52692

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
باتو نفس می کشم ، گالی ...
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::اشتراک::