دندانم را شکست ....سفتی کلماتش!
شعار بس است . خسته شدم بسکه شعار فریاد زدم .
خسته شدم از بس شعارهای خودم ودیگران را خاک خورده و باد دیده روی دیوارها دیدم .
دفترم وا می شود ، اما ستاره ای از ذهنم صعود نمی کند که به فرجام ناشکیب جوهر خودکار به نزول مقدس ماندگار کاغذ بنشیند .
نشسته ها هم همه پریده اند .
دیشب می گفت : نمی دانم چه شد ، یکدفعه شد ، انگار که خواب یا ...
گفتم : مهلت به یاخته های ذهنم بده ، تا جوابت بگویم که بیماری خیلی بد است .
هنوز تب دارم ولی با مهلت پاسخش دادم :
وقتی سر خوشی به جنازه کشتگان دشمن اسب می تازانی .
آه ، اگر دشمن خودت باشی چه ؟
آنگاه باید بزرگوارانه از " کافکا " استغاثه بجویی ، یا چه می دانم باید مثل آن یکی دیگر ، دست به دامان شیر فلکه گاز شوی ، تا ششهایت را منبسط کند و آنگاه ....
جواب فرصت دار من یک راس و یک قعر داشت .
جسور، گستاخانه بر مرده دشمن پای اسب می کوبد که یعنی پیروز است .
شاید هم پیروز است .
اما ، اما اگر خود یکی از مردگان می بود چه ؟
می توانست حق این را داشته باشد تا التماس کند که بر جنازه اش اسب نتازانند ؟
ولش کن ...
خلاصه ، من به لبخندهایی که فقط خودم خبر داشتم با شبرنگهای جفتی سیاهی که زیر ابروانم نور منعکس می کرد ، فکر می کردم تشریح پر شوکتی کرده ام
اما ناگهان لبخند او از پشت تمام ادیسون و گراهام بل و دیگرودیگرودیگر به مهابت بلند شد .
گفت :
من اگر دشمنم را کشته خود می دیدم ، از او عاجزانه درخواست می کردم که جان عزیزت بلند شو دو باره رو در رویم بایست .
ومن بعد از این جمله دیگر تب نداشتم ....