سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باتو نفس می کشم ، گالی ...
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:6بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:52693

تیرداد :: 84/4/23::  9:59 عصر

دندانم را شکست ....سفتی کلماتش!

 

شعار بس است . خسته شدم بسکه شعار فریاد زدم .

خسته شدم از بس شعارهای خودم ودیگران را خاک خورده و باد دیده روی دیوارها دیدم .

دفترم وا می شود ، اما ستاره ای از ذهنم صعود نمی کند که به فرجام ناشکیب جوهر خودکار به نزول مقدس ماندگار کاغذ بنشیند .

نشسته ها هم همه پریده اند .

دیشب می گفت : نمی دانم چه شد ، یکدفعه شد ، انگار که خواب یا ...

گفتم : مهلت به یاخته های ذهنم بده ، تا جوابت بگویم که بیماری خیلی بد است .

هنوز تب دارم ولی با مهلت پاسخش دادم :

وقتی سر خوشی به جنازه کشتگان دشمن اسب می تازانی .

آه ، اگر دشمن خودت باشی چه ؟

آنگاه باید بزرگوارانه از " کافکا " استغاثه بجویی ، یا چه می دانم باید مثل آن یکی دیگر ، دست به دامان شیر فلکه گاز شوی ، تا ششهایت را منبسط کند و آنگاه ....

جواب فرصت دار من یک راس و یک قعر داشت .

جسور، گستاخانه بر مرده دشمن پای اسب می کوبد که یعنی پیروز است .

شاید هم پیروز است .

اما ، اما اگر خود یکی از مردگان می بود چه ؟

می توانست حق این را داشته باشد تا التماس کند که بر جنازه اش اسب نتازانند ؟

ولش کن ...

خلاصه ، من به لبخندهایی که فقط خودم خبر داشتم با شبرنگهای جفتی سیاهی که زیر ابروانم نور منعکس می کرد ، فکر می کردم تشریح پر شوکتی کرده ام

اما ناگهان لبخند او از پشت تمام ادیسون و گراهام بل و دیگرودیگرودیگر به مهابت بلند شد .

گفت :

من اگر دشمنم را کشته خود می دیدم ، از او عاجزانه درخواست می کردم که جان عزیزت بلند شو دو باره رو در رویم بایست .

ومن بعد از این جمله دیگر تب نداشتم ....

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

52693

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
باتو نفس می کشم ، گالی ...
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::اشتراک::