سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باتو نفس می کشم ، گالی ...
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:4بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:52671

تیرداد :: 84/5/9::  5:31 عصر

بگذار سیلی بزنم

بگذارسیلی بزنم همانهارا که مسالمت ارجمند را مسخره می کنند

بگذار آب دهانم را ، دهان تَف کرده ام را به تشریفاتی سزاوار به سویشان پرتاب کنم که اینسان مبانی آداب را در این شبهای مسموم خرف سرنگون نکنند

واصلا بگذار بگویم که حیثیت ادب را درک نکرده اند ، برای چه درک کنند ؟

نیازشان مگر چهارکلام انسانیت است که مودب مئابی را یاد بگیرند ؟

یا مگر می دانند که در کتابهای لغت رهایی چه نوشته اند که بخواهند قواعد قرائت وقار را از بر کنند .

چه می دانم ...چه می دانم . تمام آرشیوهای مظلوم ذهنم پیغام سرشاری از سئوال را می دهند ودیگرمکانی نیستتا آنچه بی پاسخ است را بر میخ آهنین تعلیق آن یا بر ستون استوار پاسخ صحیحش بیاویزم ...

کلمات هم ریشخندم می کنند...

ودر تراکم منکوب این همه جمله ابراهیم وار به خویش نگاه می کنم ، شاید روزی دیگر نخواهند فرزندانم را که میراث شعور منند سر ببرم !

نمی دانم چه بگویم . و همچنان به مصداق چهارپایی که به محظور گل فرومایگی را امتحان می کند در تقلای گریز ایستاده ام و تمام اندامم را به کار برده ام  تا فقط یاری دهندم که پاسخ گوی تمام پرسشهای خاک خورده درونم باشم .

اما ، عجب است ، پاسخهایم یا پاسخهایشان همه مسمومند . بوی کلیشه بنیانشان را سست کرده . پاسخ های مکفور تکراری گلویم را مثل طناب قطوری می چسبند و ول نمی کنند .

گاه خسته می شوم و به پناهگاه هرچه باداباد می گریزم ! اما.. دیری نمی پای که آنچنان جنون پرسش به سراغم می آید که گویی آتش در پیراهنم می ریزند .

شاعر نیستم که دست آویبز خط و خال قافیه گردم ، اما عجیب از قافیه این عصیان می هراسم که آتشی استن دایره وار که آزادی و درستی را منحصر کرده است .وباد حماقت کبیری که به غبغب کذایی اش افتاده ، این غول نژند خفقان ! بیشترکفرم را به قیام دعوت می کند .

آه که کسی نیست تا خستگی هایم را برایش تعریف کنم  و کسی که اشکهایم را ....نه ، اشکهایش را شیشه کنم و به تماشاخانه های باستانی بسپارم و زیرشان را مشروح تشریح  آن آهها که این اشکها را بیرون داده اند بکنم .

وه ! چه حرکتی بود که در خیال خودم مثل ابری پاره شد ؟

نمی دانم شاید گزافه گفته باشم ، اما ، به حقیقت تنهایی میان این همه شمشیر که به دسته هایشان هم اعتمادی نیست مثل آتش سرخ که پشت دست متنبهی می گذارند ، روح را می سوزاند .

اما چه باید کرد ؟

ما همیشه مجال نداران واقعی این مسابقه ایم .

از همان آغاز کرنومتر هایمان را نگه داشته اند . اما اینکه چه باید بکنیم با این همه اندیشه خسته ؟ نمی دانم .

شاید روزی اگر شبها سفید شود ما هم پاسخی برای آن همه بایگانی خاک خورده بیابیم .....

راستی اکبر هنوز نفس می کشد .......

زنده باد مرد ، زنده باد خودمان ، و زنده باد تمام نفسهایی که به ترقی بازدم می گردند.....

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

52671

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
باتو نفس می کشم ، گالی ...
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::اشتراک::